آل

کارگاه نمایش نامه نویسی

آل

کارگاه نمایش نامه نویسی

نمایشنامه راضیه خانم

 ادامه نمایشنامه راضیه خانوم......

خدایار:سید.....سید....

(سید وارد صحنه میشود)

خدایار:ببین زنم خوب که نشد هیچ تازه بدتر هم شد.خدایا!حالا چکار کنم؟!!!!

سید:نگران نباش یک دعای دیگه براش مینویسم.

خدایار:سید تو رو خدا هر کاری میتونی بکن،فقط یک کاری کن زنم خوب بشه.خدایا به بچمون رحم کن.

سید:پاشو،پاشو به جای غصه خوردن تابه نون پزی زنتو بزار رو آتیش تا داغ بشه بعد از داغ شدن یک تشت آب کن و تابه رو بنداز تو آب.

صدای جز جز تابه رو که بشنوه اگه دلشو به آب نزده باشه خوب میشه.

(خدایار تابه رو بر روی آتش گذاشت و آن را درون تشت آب انداخت)

(زن با شنیدن صدای جز جز تابه جیغ میکشد و بیهوش میشود)

سید:مثل اینکه آل دلشو به آب زده باید ببریش شاه پریان،شاید از ما بهترون بتونن دلشو از آل پس بگیرن.

خدایار:یا علی.(از صحنه خارج میشود)

(صحنه تاریک میشود)

صحنه5

(یک زیارت وسط یک بیابان.زن خوابیده و با یک طناب به ضریح بسته شده)

خدایار(آرام):یا شاه پریان زنمو آوردم خودت شفاش بده،اگه حالش خوب بشه هر سال میام و یک گوسفند اینجا قربانی میکنم.

(خدایار آرام آرام چشمهایش را میبندد و به خواب فرو میرود.)

(نوری ضعیف فضای صحنه را پر میکند.خدایار در حال صحبت با دختر شاه پریان)

خدایار:شما از ما بهترونی حاله زنمو میبینی خیلی بده.آل دلشو برده خیلی کارا برای خوب شدنش کردم ولی زنم خوب نشد،آوردمش

خودتون شفاش بدین.تو رو خدا نزارید دست خالی از اینجا برم.

دختر شاه پریان:هرچی خدا بخواد همون میشه من میرم با آل صحبت میکنم که دل زنتو پس بده.(از صحنه خارج میشود)  

ادامه دارد........

نمایشنامه آقا ادریس

آقا ادریس نمایشنامه خودش رو بازتغییر داده... 

 

صحنه اول

خانه ای خرابه ، گهواره ای برروی صحنه و یک زن با چادری مندرس مشغول خواندن

زن: لا لا لا لا گل پونه ، لا لا لا نگیر بونه لا لا لا لا    لا لا لا لا ....... چیه     ها چرا گریه می کنی ، ننه قربونت بره چته عزیزم؟ چی؟!   شیر می خوای نخیر نمیشه ، می دونی چرا؟ آخه الان بهت شیر دادم نمی شه که دم به ساعت گشنت بشه ، الانم بچه خوبی باشی تا برم هیزم بیارم آتیش کنیم که داره شب میشه « به گهواره ی دختر عزیزم نفت تموم کردیم با چی فانوس روشن کنم؟

نه عزیزم ، فدات بشم الهی نمی خواد بیای و با اون دستای کوچولوت زحمت بکشی چی؟ می ترسی! از چی می ترسی مادر تنهای که ترس نداره

مگه نگفتم اسمشونو دیگه نیار ، چرا به حرفام گوش نمی کنی...ها ؟ بله که دعوات می کنم حالا نمی خواد نارحت بشی عزیزم ، باشه دعوات نمی کنم به شرطی که به ننه قول بدی دیگه هیچ وقت ، هیچ وقت نگی جگر در کن « جلو دهانش را می گیرد»

خاک به سر شدم ، خدایا کمکم کن الان دوباره می آد ، بازم دل کنک میشم دوباره بچمو می برد ، چه خاکی تو سرم بریزم ، ها یادم اومد ، یه دل گوسفند میزارم لای خمیر ، خوب که پخت می خوریم ای وای خوب شد گفتی دخترم یادم نبود گوسفند امون رفتن شب چرا اصلاً یادم نبود ، پاک خول شدم « در صحنه می گردد» واسه خودت باهوش شدی  ها از کجا فهمیدی دنبال تابه نون پزی می گردم، آره دیگه پس چی فکر کردی عروسکم ، می خوام مثل اون دعانویس واسه خودمون نسخه بپیچم

« ادا در می آورد»

حاج رحمت اگه می خوای زن و بچه ات سالم بمونن خوب گوش کن ببینی چی میگم:

اول تابه رو میزاری خوب داغ بشه ، سرخ سرخ بعد میندازش تو چاه وسط باغ جوری که ، یه چیزی بیارین گلومون خشک شد

کجا بودیم ؟ها جوری که صدای جیزش باعث بشه جگر درکن تیر سر و دل زنت رو به آب نزند و سپس بیاره « می خندد»

ملای دیوونه ، تا حالا سه بار رفتم بهش گفتم بیا بچم رو ببین و یه دعای چشم زخم بده بهش ، گفته تو برو من میام اما معلوم نیست کجا رفته؟

حتماً دوباره رفته دنبال آل و مالا « جلو دهانش را می گیرد»

خاک به سر شدیم دخترم حتماً من ببخش آخر دست خودم نبود

از دهنم پرید ، ک کجا گذاشتی؟ چی ؟ پشت سرم چالش کردی؟!

اگه راست می گی چرا دستات خاکی نبود ها؟ آخه عزیزم

سوزن قفلی رو کسی چال می کند ، حالا من چه جور پیداش کنم ها .........   

ادامه دارد

نمایشنامه آرزو خانم

 ارزو خانم هم نمایشنامه خودش رو تغییر داده....

صحنه یک

فضا صحنه تاریک است نور آرام برروی سرمرد می تابد و برروی صحنه زنی در بن ملافی سفید پیچیده شده است

مرد: نفس نفس زنان رو به گل بانو: گل بانو جان پاشو پاشو دیگه نازنکن ببین آوردمت زیارت یادش بخیر جمعه ها می یومدیم زیارت و پای اون کنار با هم شمع روشن می کردیم و بعد بساط آش نذری رو راه می انداختیم

مرد می خندد: (آش و نذر می کرده بودی)

اون کنار و یادت می یاد چقدر بهش الم بستیم که بچه دار بشیم

سکوت

مرد بغض می کند

مرد: خدا خدا خودت یک راهی جلوی پام بزار امروز آمدم بی بی دوخترون وواسطه قرار بدم و شفای زنمو بگیرم

مرد: گل بانو تو قول بده خوب بشی منم بهت قول می دم 60 تا فسیل پیارم با اسمت کنم اصلاً برداشت امسال مال خودت

نمی دونی چقدر دلم هوای امام رضا رو کرده نذر کردم با هم 2 تایی بریم به پابوس آقا

مرد: برروی صحنه دور می زند و به اطراف نگاه می کند

مرد: بی بی ، بی بی کجایی تو را خدا به دادم برس

مرد: بغض می کند : زنم ، زندگیم

گریه

مرد: اصلاً فکرشم نمی کردم یک روز گل بانو و تو این وضع ببینم همش ، همش تقصیر منه اگه من تنهاش نمی زاشتم این طوری نمی شد ولی من هم اون و هم بچه رو حصار کرده بودم خونه رو هم حصار کردم اما وقتی که کنار کلبه خرابه پیداش کردن حصار به همراهش نبوده حتی اون پارچه ای که دو دهش از ترس دل کنک پیچیده بود همراش نبود آخر می گن دل کنک شکل هر چیزی در می آید و دل زن و از تو دهنش می کشه بیرون وای لعنت به من: چقدر دایه نصرت گفت: همراه این دارو و دواهای که برای زایمان گل بانو می گیری مرحم دندون دردهم بگیر. اما من پشت گوش انداختم

مرد: می خندد : با خوشحالی می گوید

عجب شب شیشی بود چه شب نشینی کل آبادی اومده بودن بچه گل بانو رو ببین هنوز صدای نی کردی مش کاظم تو گوشمه

صدای نی و کردی در فضا می پیچید

مرد: (انگار چیزی یادش می آید)

اسم هنوز برای دخترمون انتحاب نکردیم و به سوی گل بانو می رود

مرد: گل بانو راستی گفتی اسم دخترمون و چی بزاریم

مرد (با ناراحتی محکم به پیشانی خود می زند)

مرد: چقدر احمق بودم من به عشقم به زنم به گل بانو شک کردم

مرد: (انگار چیزی به یادش می آید و چوب دستی که در گوشه ای افتاده است را بر می دارد)

مرد: من چیکار کردم با چوب به جان گل بانو افتادم

مرد: به طرف گل بانو می رود و چوب دستی را به اطراف می زند

زدم      زدم         زدم  

مرد گریه می کند.

مرد: اما اما تقصیر من نبود هر کس امر به چیزی گفت

صدا می آید

نفر اول: انداخته بودنش کنار کلبه خرابه !

نفر دوم: کی انداخته بودش؟

نفر اول: خدا می دونه

نفر دوم: اصلاً اون موقع شب تنها اونجا چیکار می کرده چرا بچه شو با خودش نبرده؟

نفر اول: شاید با پسر عموش قرارمداری داشته آخر خواستگارش بوده

نفر دوم: بیخود گناه مردم و نشور ما که اونجا نبودیم

مرد: دست خودم نبود این حرف ها رو که شنیدم دیوونه شدم و به جون گل بانو افتادم

مرد: هر کسی یک چیزی تجویز می کرد

صدا می آید

نفر اول: برین این همسایه بغلی رو بیارین می گن دستش خیلی خوبه یه اسفندی دو کنه زاغی به سرش بزنه ، یه تفکه ای بندازه

نفر دوم: پارسال همسایه خاله مادرم اینا این طوری شده بود رفتن به نفری آوردن تخم مرغ براش شکست خوب شد

نفر سوم: من می گم برین مولا بیارین بالاخره اون دنیا دیده است بهتر می فهمه چیکار کنه

صحنه دوم

برروی صحنه زنی برروی رخت خواب خوابیده

مولا: شروع به خط کشیدن دور زن می کند و وردی می خواند

زن: جیغ های پی در پی می کشد و از هوش می رود

خدایار: مولا قاسم تو رو خدا به دادم برس آبروم رفت این زن بی آبروم کرده

مولا قاسم: آروم باش یک دقیقه زبون به دندون بگیر تا حواسمو جمع کنم

خدایار: مولا چش شده ؟

مولا: دل کنک !

خدایار: دل کنک؟ بسم الله

مولا: دل کنک دلش وکنده

خدایار: مولا هر چیزی بخوای بهت می دم فقط فقط گل بانو رو نجات بده من بدون گل ابنو میمیرم

مولا: شفا دست خداست ما وسیله ایم

خدایار: یعنی این دردش درمون نداره چاره ای نیست؟

مولا: میگن دل کنک به جای که دل زن و کنده بر میگرده تا مطمئن بشه زن مرده

خدایار: خب

مولا: تو باید وقتی ماه کامل شد به آنجا بری یادت باشه مقدار پیازم با خودت ببری میگن: آل از پیاز خیلی خوشش میاد اما یادت باشه دست خالی نری حتماً با خودت یه چاقو ببر برای کندن دل زنت از دل آل

صحنه سوم

صحنه با مقداری پیاز پوشیده شده است و تعداد پیاز از سقف آویزان شده است خدایار چادر زنش را برروی سر انداخته است و در گوشه ای از صحنه نشسته است.

پیر زنی بلند قد با موهای قرمز و لباس مشکی بلندی وارد صحنه می شود چرخی زده و به سوی خدایار می رود. دور خدایار می چرخد و بو می کشد صدای جیغ می آید به همراه موسیقی نور می رود.

صحنه چهارم

صحنه روشن می شود

خدایار در رخته خواب خوابیده است و تعدادی اطراف او هستند

صدای زمزمه

نفر اول : بیچاره شانس نداره اون از زنش اینم از خودش

نفر دوم: خدا خودش به دادش برسه

نفر اول: امان از چشم زخم

نفر دوم: طفلک بچه شون

صدایی می آید

یاالله یاالله

مولا: سلام چی شده

نفر اول: نمی دونیم کنار کلبه خرابه پیداش کردیم همون جای که گل بانورو پیدا کردیم رفته بوده دل زنشو پس بگیره

نفر دوم: اه مولا داره دستاش و تکون می ده چشماش باز کرد

مولا: خدایار چی شد اتفاقی افتاد

خدایار: مات به یک نقطه خیره شده

مولا: ترسیده

نفر اول: چی کار کنیم

مولا: برین یه کم جو بیارین بریزین تو دامنش اگه اسب خوردو شیحه کشید که حالش خوب می شه

اگه نخورد و سمش و به زمین کشید کارش تمومه

صحنه تاریک می شود و صدایی شیحه اسب می آید

صحنه پنجم

مولا و خدایار نشسته اند و مشغول صحبت هستند

مولا: خدایار تعریف کن اون موقع که رفتی دل زنتو پس بگیری چی شد؟

خدایار: من چادر گل بانو رو انداخته بودم روی سرم و گوشه ای نشسته بودم و منتظر بودم دل کنک بیاد سراغم من ، من دل گل بانو رو دیدم اما نتونستم کاری براش بکنم کم مونده بود دل کنک دل خودمم بکنه

خدایار: یعنی گل ابنو میمیره

سکوت

خدایار: راهی دیگه نیست

مولا: چرا یه راه دیگه هست

خدایار: چه راهی

مولا: باید زنتو ببری بالای کوه بی بی دخترون

میگن: بی بی کسی رو دست خالی بر نمی گردونه برو اونجا و شفای زنتو بی بی بگیر

صحنه ششم

فضای صحنه ، صحنه اول

خدایار بالای سر زنش نشسته و به نقطه ای خیر شده است

گل بانو چشماش و باز می کند

گل بانو: خدایار      خدایار

خدایار: گل بانو تو ، تو شفا پیدا کردی

خدایار بلند می شود و در صحنه چرخی می زند

خدایار: خداجون ممنون ، ممنونم زندگیمو بهم برگردوندی گل ابنو بلند شو

گل بانو : خدایار دوست دارم اسم دخترمونو بزارم بی بی ناز

خدایار: بی بی تاز              بی بی ناز  اسم قشنگیه

نمایشنامه سمانه

« صحنه اول »  

(حصاری از طناب،مربع شکل،گهواره ای در عقب صحنه،صدای لالایی مادرانه،نور خفیفی فضا را تاریک وروشن کرده)

ماه بانو:آخ...این دندون هم مثل گندم زارای ای آبادی آفت زده...نمی دونم این بابات چرا انقدر دیر کرده...خوبه نفرستادمش دنبال دایه رفته دنبال دارو....آخ...

(صدایی از بیرون شنیده می شود،ماه بانو سراسیمه بلند می شود)

ماه بانو:یا بسم الله...کی اونجاست؟؟خدایار توئی؟؟

(فانوس را برمی دارد وبیرون را نگاه می کند،صدای فریادی در دور دست شنیده می شود...ماه بانو به سمت گهواره می رود)

ماه بانو:نترس مادر(سنجاق را از لباس خود جدا کرده وبه گهواره ی بچه زده،وردی می خواند وفوت می کند)

ماه بانو:خدایا سپردمش به تو(از صحنه خارج می شود سایه ی غریبی روی بچه می افتد) 

« صحنه دوم »گندم زار

ماه بانو:خدایار؟؟خدایار؟؟هی با توام چرا جواب نمیدی؟؟(کسی در تاریکی نزدیک می شود ماه بانو وحشت کرده وهی پشت سر هم ورد می خواند...خدایار نزدیک می شودوبه طورمرموزماه بانو را نگاه می کند)

ماه بانو:بسم الله...خدایار توئی؟؟تو که منو قبض روح کردی...چرا انقدر دیراومدی؟چرا انقدر صدات میکنم جواب نمیدی؟؟

(خدایار دورو برش را نگاه می کند وباز به طور مرموز به ماه بانو خیره می شود...لبخندی می زند)

ماه بانو:خدایار؟؟؟چرا ادا در میاری؟؟شوخیت گرفته اینموقع شب؟؟کم کم داری می ترسونیما...

(خدایار چرخی دور ماه بانو می زند وسرتاپای ماه بانو را نگاه می کند)

خدایار:پسرمون کو؟؟

ماه بانو:علیک سلام...خونه خوابه...بیا بریم خونه اینجا خیلی ترسناکه...

) خدایار خنده ای بلند سر می دهد)

خدایار:ترسناک؟(سرش را در کنار گوش ماه بانو می آورد)نکنه از من میترسی...ها؟؟(خنده ی بلند)

مله بانو: (بلند بلند نفس می زند) اٍاٍاٍیی....خدایار؟چی داری میگی...بیا بریم خونه هوا سرده ...دندون دردم داره بدتر میشه

خدایار:دندونت؟ (با یک حرکت از پشت ماه بانو به روبروی آن می آید ولبخندی گوشه ی لبش نمایان می شود)

خدایار:کو بذار دندونت رو ببینم...دهنت رو باز کن

(نورصحنه کم میشود...ماه بانو جیغ می زند وبیهوش روی زمین می افتد) 

« صحنه سوم »

(ماه بانو در رختخواب به یک جا خیره شده)

مادرماه بانو:خدایا خودت بخیر کن...یعنی چه بلایی سر دخترم اومده؟

زن همسایه:نگران نباش... احتمالااز چیزی ترسیده...زود خوب میشه

مرد همسایه: آخریه دختر با یه بچه...اونم تنها...این موقع شب...والله چی بگم؟

زن همسایه: اما من فک میکنم جنی...روحی...بسم الله باید به ننه شوکت بگیم بیاد وردی دعایی چیزی بخونه...اینجوری بهتره

(صدای گریه کودک بلند می شود)

مادر ماه بانو:جانم مادر...جانم...اومدم...این طفلک هم فک کنم گشنشه...مادر بیا بچت رو شیر بده...بگیر دخترم

(ماه بانو به بچه خیره می شود سایه ی غریبی از روی کودک رد می شود)

ماه بانو:نه...نه...این بچه من نیست

(زن در خود می پیچد...صدای در زدن کسی به گوش می رسد)

زن همسایه:خدا خودش بخبر کنه...شما راحت باشین من در رو باز می کنم...حتما ننه شوکته

زن همسایه:اٍ قلی دیوونه توئی؟؟بسم الله...اینموقع شب تو دیگه اینجا چی میخوای؟قیافشو نگا تورو خدا...زود برو...بروببینم

(قلی انگشت اشاره اش رابالا می آورد وسرش را به التماس کج می کندواز زیر دست همسایه به داخل می دود)

زن همسایه:هی قلی دیوونه کجا رفتی؟؟وایسا ببینم

قلی دیوونه: (با لکنت)مـــ...مـــ...مـــ...مـــن...

مادر ماه بانو: این دیگه اینجا چی میخواد؟علیک سلام...یالله زود برو بیرون...من نمیدونم تو اینموقع شب بیرون چکار میکنی قلی؟؟

مرد همسایه:هه...خب معلومه دیگه حتما باز سر این گندم زارا مترسک بوده

(قلی در کنار ماه بانو می نشیند ودر گوش اوچیزی می گوید...ماه بانو جیغ می زند)

مرد همسایه: (دست قلی را می کشد)بیا برو بیرون ببینم...مترسک محل...میخوای دختر مردمو به کشتن بدی؟

قلی دیوونه: مـــ...مـــ...مـــ...مـــن...یــ...یــ...یچیزی بــ...بـگم؟؟؟(سرش را بالا پایین تکان می دهد)

مرد همسایه: لازم نکرده...بیا برو بیروووون

مادر ماه بانو:دخترم چیزی نیست...آرو باش مادر...آروم باش...

(بعد از خروج قلی باز صدای در بگوش می رسد)

زن همسایه:ای بابا این قلی دیوونه هم وقت گیر آوردها...مگه من باتو....اٍوا ببخشید ننه شوکت شمایی؟؟

ننه شوکت:سلام ننه

زن همسایه:سلام خوش اومدی...بفرما...

(ننه شوکت به ماه بانو نگاه می کند وهی ورد می خواندوشروع به نوشتن می کند)

ننه شوکت:این کاری که میگم انجام بدین امیدوارم که خوب بشه..باید دل یه گوسفند روبذارید لای خمیربذارید زیر زغال تا خوب بپزه بعد توی یه جای شلوغ که حواسش نیست بزنید به پشت کمرش...اگه آل دلش رو به آب نزده باشه ایشالله که دلش زود بر میگرده...خدا به همین بچش رحم کنه ونگاش کنه...

مادر ماه بانو:آل؟؟یا بسم الله...ننه شوکت میخوای بگی...

ننه شوکت:هیسسس...ممکنه هنوز همین دورو برا باشه

زن همسایه:بسم الله...بسم الله...خدایا خودت بخیر کن...خدایا به این طفل معصومش رحمی کن

(ناگهان سایه ای رد می شود)

زن همسایه:اللهم صل علی محمد وآل محمد...خدایا توبه کردم به در گاهت...این چه شب شومیه...این چی بود؟؟

مرد همسایه:بابا نترسید ...فک کنم کسی پشت پنجره بود...من میرم ببینم کیه

زن همسایه:مواظب خودت باش

(مرد یقه قلی را گرفته واو را به داخل می کشد)

زن همسایه:خدا مرگت بده قلی...بتمرگ همون گوشه...جون به لبمون کردی

قلی:دیـ...دیـ...دیدین گفــ...گفتم؟

مادر ماه بانو:چیو گفتی؟باید از ننه شوکت واسه تو دعا گرفت نه این دختر بیچاره ی من

(قلی دستش را درکنار دهانش می آورد)

قلی: مـــ...مـــ...مـــ...مـــن.. دیـ...دیـ...دیدم...اوو..اووون دلش رو بـ...برد

ننه شوکت:وایسا ببینم داره چی میگه...قلی دیوونه مگه توام اونجا بودی؟

قلی:آ..آ..آره (از ترس به گوشه ای رفته لحافی روی سرش می اندازد)

قلی:تا..ا..ا..ازه...الانم...با...باید...همین دورو...بـ...برا باشه(باز سرش را زیر لحاف می برد)

مادر ماه بانو:واااای خدا...بچم از دستم رفت...قلی آخه چرا نرفتی کمک دخترم

قلی:خـ...خب... مـــ...مـــ...مـــن...مترسک سـ...سرگندم زار بو...بودم...نـــ...نــ.. نمیتونستم که...تــ...تکون بخورم

ننه شوکت:اینو ولش کنین...پس حدسم درست بود...کاری که گفتم زود انجام بدین ایشالله خوب میشه...من دیگه میرم دیرم شده

مادر ماه بانو:خدا خیرتون بده ننه شوکت...دستتون درد نکنه...

زن همسایه:راستی آخر همین هفته عروسی پسر عموشه همون موقع بهترین موقعیته کاری که ننه شوکت گفت انجام بدیم

مادر ماه بانو:هی همسایه حرفایی میزنی...یه زمانی همین پسرعموش دخترمو میخواست قبول نکردیم حالا با چه رویی...

مرد همسایه:ای بابا این حرفارو نزنین...سلامتی دخترتون مهمتره

(نور صحنه خاموش می شود) 

« صحنه چهارم »

(نور کمی در صحنه...صدای شر شر آب قنات...قلی دوروبرش را نگاه کرده وارد صحنه میشودکنار قنات می نشیند تا آب بخوردناگهان صدایی شنیده وپشت صخره ای پنهان می شود...آل بلند می خنددوبا پایکوبی ودستانی خونی وارد صحنه می شود)

آل:بلاخره دلش روبدست آوردم(خنده)

صدایی شنیده میشود:هاااای...مانباید کاری با آدمها داشته باشیم...میخوای جامون رو پیدا کنن وحصارمون کنن ونابود بشیم؟؟

آل:من هرکاری که بخوام میتونم انجام بدم(خنده)آدما باید بدونن نمیتونن با این کاراشون نابودمون کنن

صدا:اما اگه با همین کاراشون ودعاهاو ورداشون تونستن چی؟؟

آل: (خنده)اما وقتی دل رو به آب زدم دیگه هیچ کدوم از کاراشون فایده ای نداره(خنده ای بلند سر می دهد دستانش را در آب کرده ودل را به آب می زند)

صدا:اما یه راه دیگه هم هست...اگه کسی حاضر بشه دلش رو بهش بده چی؟؟

آل: (عصبانی می شود)نه...نه...نه...هیچ آدم عاقلی نمیاد این کارو کنه (در صحنه چرخی می زند وبیرون می رود) 

« صحنه پنجم »

مادر ماه بانو: (گریان)ننه شوکت گفتی دل گوسفند بزن به پشتش زدم...گفتی تابه بنداز توی آتیش انداختم...گفتی داغش کن کردم..دیگه چیکار کنم؟دخترم داره از دستم میره...الان یک هفتس که چیزی نخورده این طفل معصوم هم داره به پاش نابود میشه

ننه شوکت:والا...فقط یه مشکل هست اونم اینه که احتمالا دل دخترتون به آب زده شده

(مادر ماه بانوبلند گریه می کند وخود را اینورو آنور می زند)

زن همسایه:باید فقط توکل به خدا کرد(صدای در بگوش می رسد...مرد همسایه بطرف در رفته باز می کند)

مرد:قلی دیوونه بازم که تو پیدات شد...چرا حالا داری گریه میکنی؟کلاغا اذیتت کردن؟

زن همسایه:کیه؟

مرد:قلی دیوونه

مادر ماه بانو: (گریان)قلی...بیا حال وروزمو ببین...ببین دخترم به چه روزی افتاده...آخه چرا کمکش نکردی قلی

(قلی در کنار کودک نسشته واورا نگاه می کند)

ننه شوکت:با گریه که چیزی درست نمیشه...بلند شو...بلند شو بروبه جای گریه از شاه پریون کمک بخواه...منم هرکاری از دستم بر میومد انجام دادم...دیگه همه چی با خداست...خداحافظ

زن همسایه:بسلامت

قلی:چــ...چــ...چه قــ...قشنگ...خــ...خواب رفته

مرد همسایه:قلی نگفتی تو چرا گریه میکنی؟؟

قلی:بــ...بـــ...بچه ی ماه با...بانو...قــ...قراره آآآآینده ی ایــ...این...رو...روستارو...بـــ...بسازه...اگه ماه بانو بمیره...ایـــ...این پسرش چیــ...چی میشه؟؟(بینی اش را با آستینش پاک میکند)

مرد همسایه:هی چی بگم قلی...تو دیگه داغمون رو تازه نکن

زن همسایه::زبونتون گاز بگیرین...ایشالله که ماه بانو چیزیش نمیشه

مادر ماه بانو:دخترم هنوز جوونه...بچش هنوز کوچیکه ...خدایا کمکشون کن

قلی: مـــ...مـــ...مـــن میدونم ماه بانو چطور خوب میشه

مرد: (پوزخندی می زند)تو؟

(مادر ماه بانو اسفندی دود کرده دور دخترش ونوزادش می چرخاند وزیر لب دعا می خواند)

مادر ماه بانو:هی قلی چی میگی...اون ننه شوکت نتونست کاری کنه آخه تو چی میدونی بیچاره؟

قلی:اصلا یه ...یه سوال...مــ...مترسکا که دل ندارن ...نه؟؟

مرد همسایه: (می خندد)چی؟شوخیت گرفته؟خب معلومه که دل ندارن

قلی:خـ...خـّب..پس... مـــ...مـــ...مـــن چرا دل دارم؟ خـ...خـّب... مـــ...مـــ...مـــنم مترسکم دیگه

زن همسایه:ای قلی...خودمون کلی بدبختی داریم...تو داری چی میگی این وسط

قلی: مـــ...مـــ...مـــن اگه...د..دلم...بدم ماه بانو...خو..خو..خوب میشه؟؟

(هرسه با تعجب به هم نگاه میکنن)این دیگه چه کاریه؟؟

قلی:خو..خو..خودم..او..اون شب..کنار کت بیزو...دی...دیدم(دورو برش را نگاه میکند)او...اون ...د...دل..ماهبانورو...زد به آب...ب..ب..براهمینه..ماه بانو..خو..خو..خوب نمیشه(هرسه به طرف قلی رفته وبادقت گوش می دهند)ا...اما...اگه..یکی...دلش رو ب...ب...به ماه بانو بده...اون...خو...خو...خوب میشه... مـــ...مـــ...مـــن میدم...چون... م..م..مترسکا که دل...ن...ن ندارن...تا..تازه... ماه بانورو هم...خ...خ..خیلی دوست....دارم..ن...ن..نمیخوام اون...ب...بمیره...اون..ب..ب..به من نمیگفت..دی...دی..دیوونه...ف..فک کنم اونم ..م..م...منو دوست داشت..آآآآخه هروقت...میومدم...س...سر گندم زارشون.. م...م...مترسک میشدم برام شی..شیر میاورد...اگه..ب..ب..بمیره کی برا مـــ...مـــ...مـــن...شیر میاره؟؟ مـــ...مـــ...مـــن دلمو میدم ماه بانو تا خوب بشه(کودک را در آغوش می گیرد)تا پسرشم خو...خو..خوب بشه ووقتی ...ب...بزرگ شدیادش...ب..بدم چطوری...م...م..مترسک بشه

(قلی در کنار ماه بانو نشسته کودک را به آغوش ماه بانو می دهد...در گوش ماه بانو چیزی می گوید...ماه بانو لحظه ای به چهره ی قلی نگاه می کند واشکش سرازیر می شود)

(صدای کودک تمام فضارا پر میکند...صدای رعد وبرق به گوش می رسد...مرد همسایه وزن همسایه ومادر ماه بانو هر سه به این طرف وآن طرف می دوند)

صداهای رعب آوری شنیده می شود:نه...نه....نه...(کم کم نور می رود) 

« صحنه آخر »

(نور خفیفی در آخر صحنه بروی گهواره است ومادری در کنار گهواره لالایی می خواند)

ماه بانو:لا لا لا لا...گل پونه

          دلم تنگه...دلم خونه

         لالا لا لا...دلم خونه

      خودش رفته...دلش مونده

(کم کم نور می رود وصدا کم میشوند)

                                                                              «پایان»

نمایشنامه راضیه خانم

 « صحنه اول »

(صحنه حصاری از طناب،مربع شکل ،گهواره ای در عقب صحنه ،صدای لالایی مادرانه،نور خفیفی فضا را تاریک وروشن کرده)

زن:آخ،این دندون هم مثله گندم زارهای این آبادی آفت زده.نمیدونم این بابات چرا اینقد دیر کرده؟!خوبه نفرستادمش دنباله دایه،رفته دنباله دارو،آخ.

(صدایی از بیرون شنیده میشود...زن سراسیمه بلند میشود)

زن:بسم الله...کی اونجاست؟خدایار تویی؟

(فانوس را برمیدارد و بیرون را نگاه میکندصدای فریادی در دور دست)

(زن به سمت گهواره میرود سنجاق را از لباس خود بیرون آورده و به گهواره بچه میزند،وردی میخواند و پف میکند.)

زن:خدایا سپردمش به خودت

(از صحنه خارج میشود....سایه غریبه ای بر روی گهواره می افتد)

« صحنه دوم »گندم زار

زن:خدایار؟ خدایار؟

(کسی از دور دست به سمت زن می آید)

زن:خدایارخوب شد دیدمت،چرا اینقد دیر کردی؟من که از دندون درد مردم،آخ.

(ناگهان جا میخورد)

زن:إ مشت رحیم شمایید؟!!!

مشت رحیم:آره دخترم،خدایار کاری براش پیش اومد موند شهر دارو رو داد دست من که برات بیارم.

زن:مشت رحیم نکنه اتفاقی براش افتاده؟!تو رو خدا اگه چیزی شده بگو.

مشت رحیم:نگران نباش دخترم چیزی نشده.حالا بیا دارو رو بزارم رو دندونت تا آروم بشه.

زن:حالا بزار رسیدیم خونه میزارم،باید زود برگردیم خونه،بچه تنهاست،طفلی حتما تا حالا کلی گریه کرده.

مشت رحیم:نه دخترم الان بچه راحت خوابیده.از قدیم گفتن کار امروز را به فردا نینداز،بله دخترم دندون کرم خورده رو باید کشید انداخت دور.

حالا بیا تا دردت بیشتر نشده دارو رو بذارم رو دندونت تا با خیاله راحت بریم.

(زن به ناچار دهانش را باز میکند...مشت رحیم دارو را آماده و یهو گلوی زن را میگیرد.زن دست و پا میزند...مشت رحیم بلند میخندد.دست در گلوی زن کرده و دل او را بیرون میکشد،زن بیهوش روی زمین می افتد)

« صحنه سوم »

(هوا تاریک است،نور فانوس و صداهایی مبهم.زن دوباره بیهوش میشود)

خدایار:مریم؟...مریم؟...آهای پیداش کردم اینجاست!!!

خدایار:مریم چت شده؟چشماتو باز کن منم خدایار.مریم؟.خدایا!چه غلطی کردم این موقع شب تنهاتون گذاشتم.اصلا زن تو این موقع شب چرا اومدی بیرون؟!!!!

(همه دور زن و خدایار جمع شده و با کمک هم زن را به خانه میبرند)

(اهالی روستا در خانه خدایار)

اولی:یعنی اون وقته شب تو گندم زار چکار میکرده؟!!!!

دومی:حتما با شوهرش دعواش شده از خونه زده بیرون!!!

سومی:شاید خواسته خودشو بکشه!!!!

اولی:عجب مادریه آخه به اینم میگن زن؟زنی که بچه و شوهرش رو ول کنه و بره زن نیست.

دومی:بیچاره خدایار..!!!

سومی:بیچاره این طفله معصومه که بی گناهه.....

چهارمی:بس کنید دیگه،این حرفا چیه؟به جای این حرفا یک فکری کنید تا حاله زنه بیچاره خوب بشه.

(همه به فکر فرو میروند)

ولی:من فک میکنم ترسیده باید براش دعا نویس بیاریم

دومی:آره فکر خوبیه

(نور میرود و همه از صحنه خارج میشوند)

« صحنه چهارم »

(دعا نویس بالای سر زن)

سید:براش سر کتاب باز کردم،نوشته ترسیده.

خدایار:ترسیده؟از چی؟

سید:آل

خدایار:آل؟

سید:بله آل دلشو برده،یک دعا براش مینویسم اگه آل دلشو به آب نزده باشه خوب میشه

خدایار:خب حالا من باید چکار کنم؟

سید:باید دل گوسفند رو در بیاری بپیچی لای خمیر بعد بزاری زیر زغال تا بپزه.چند نفر باید باهاش حرف بزنن و سرگرمش کنن،یکی دو نفر هم از پشت سر خمیر رو به طرفش پرت میکنند.ایشالا که خوب میشه.

(زن خوابیده و مرد بالای سرش)

خدایار:مریم پاشو...صدامو میشنوی؟باتوام؟پاشو....تو باید از سرجات بلندشی،میخواییم سه نفری بریم بیرون،ببین بچه داره گریه میکنه تو رومیخواد....با توام مریم پاشو!!!!

(مرد چادر زن را گرفته و او را بلند میکند)

خدایار:بسم الله...

(از پشت صحنه چند نفر تعدادی خمیر به طرف زن پرتاب میکنند،زن جیغ میزند سرش را در دست میگیرد و بر روی زمین می افتد)

ادامه دارد... 

نمایشنامه آقا ادریس

« صحنه اول »

 (حصاری از طناب مربع شکل...گهواره ای در عقب صحنه ، صدای لالایی مادرانه...نور خفیفی فضا را تاریک و روشن کرده)

زن : آخ این دندونم هم مثل  گندم زارهای این آبادی آفت زده نمی دونم این بابات چرا این قدر دیر کرده. خوب شد نرفت دنبال دایه رفته مرحم دندون پیدا کنه...

زن : (دوباره درد دندون یادش میاد) اخ

(صدایی از بیرون میاد زن سراسیمه بلند میشود) یا بسم الله خدایار توی ؟؟

(فانوسی را برمیدارد و به سمت صدا می رود...صدایی از دور دست به گوش می رسد )

(زن به سوی گهواره می رود سنجاقی را از لباسش باز می کند وردی می خواند و بر روی آن فوت می کند  و سنجاق را در گهواره میگذارد)خدایا  سپردمش به تو ...( از صحنه خارج می شود ...سایه غریبی بر روی گهواره می افتد)

« صحنه دوم » گندم زار

زن : خدایار ..، خدایار ..، خدایار ..، توئی ؟؟(نور را بالاتر می گیرد تا بهتر ببیند )چرا جواب نمی دی ها ، فکرکردی نشناختمت؟؟؟ ( یکی نزدیک می شود)

نرگس : سلام لیلا ، نترس ، منم نرگس ،چرا رنگت پریده ؟ این چیه جلو دهنت گرفتی؟  

 زن:سلام نرگس...توئی؟؟خداخیرت بده..تو که منو زهره ترک کردی...

نرگس : زهره ترک نشو ، پس خدایار کجاست ؟ بچت کو ؟

زن : از بس دندونم درد می کرد خدایار رو فرستادم دنبال مرهم ، بچه رو از ترس آل گذاشتم کنار حصار .

نرگس:لیلا خدا خیلی دوست داره که دیدمت

زن : چرا ؟ واسه چی؟

نرگس : آخه علاج دندون دردت پیش منه.

زن : چطور مگه؟؟؟

نرگس : غروبی حکیم رو دیدم  یه مرهم دندون درد بهم داد که سر راه برسونم به مش غلام ، اینجور که معلومه تو واجب تری .

زن : نه می خوام فکر کنم بهتر شدم ، الان خدایارم میاد

نرگس : این حرفا چیه تو می خوای شیر غم و درد بدی به بچت ؟ دهنتو باز کن (زن دهانش را باز میکند ) کدوم دندونته؟(نا مفهوم )

زن : دندون عقلمه ، سمت چپ ، اون پایین

( دست در دهان زن کرده و بعد از جیغ بلندی با خنده های بلند و پی در پی از صحنه خارج می شود ، زن به نقطه ای خیره می شود و بدون حرکت باقی می ماند نور کم کم می رود و صدای گریه بچه فضا راپر میکند ) 

« صحنه سوم » 

(جمعیتی دور زن جمعند و هر یک چیزی می گویند )

نفر اول : خدا می دونه چش شده...

نفر دوم : آره میگن نصف شب تو گندم زار پیداش کردن

نفر سوم : دیروز که من دیدمش بیچاره سالم ، سالم بود

نفر چهارم : پس اون جوشونده چی شد ؟

نفراول : بابا کشتیش از بس جوشونده دادید به خوردش.

خدایار : رسیدیم آقا بفرما ، بفرما جلو

دعانویس : ها چه خبرتونه اینجا جمع شدین ، برین خونه هاتون ، زود باشین دورش رو خلوت کنید.

نفر اول : سلام ملا اسماعیل .

ملا اسماعیل : علیک سلام ، زود باشین اینجا رو خلوت کنین ، زود باشین اگه میخواین کمک کنین، اینجوری که نمی تونم بگم چی به چیه

خدایار : یاالله مگه نشنیدین چی گفت : برین دیگه، مگه آدم بدبخت مریض ندیدین ها ؟(جمعیت پراکنده می شود و ملا اسماعیل خوب به زن نگاه می کند)

ملا اسماعیل : خدا بهش رحم کنه ، ها خودشه چقدر تو راه دعا میکردم که حرفات دورغ باشه خدایار.....

خدایار : چی ؟ یعنی امیدی بهش نیسست...خدایا مگه چه گناهی کردم ، داشتیم زندگیمونو می کردیم ، کاشکی پام خورد می شد و تنهاش نمی ذاشتم ، کاشکی اونو با خودم می بردم، شاید چشمش کردن ( بلند رو به مردم ) الهی بترکه چشم حسود ، کدومتون چشم دیدن زندگیمو نداشتین ، ملا چرا نشستی یه دعای چشم زخم بده بهش ، آی ننه اسفند دود کن بیار( رو به ملا ) ملا اسماعیل هر چی بخوای بهت میدم ، 2 تا گاو شیر دهها خوبه ؟فقط به دادش برس خواهش  می کنم اگه توریش بشه با بچش چه کنم ؟؟ بدادم برس اسماعیل .

ملا اسماعیل : آروم باش خدایار ، آروم باش ، اگه می خوای کمک کنی آروم باش و سریع واسم یه دل گوسفند بیار

خدایار : زود یه گوسفند بکشین ، خوب بعدش..

ملا اسماعیل : دلو بزار لای خمیر و خمیرو  بزار  تو تنور وقتی پخت بزن به پشتش و دلو بده بخوره بعد یکی بترسونش فقط زود باش...

خدایار : باشه ، اما نگفتی چطورش شده ، دارم جون بر لب می شم از چی باید بترسه ؟

 ملا اسماعیل:جگر در کن...زنت دل کنک شده...باید دلشو زود پس بگیریم..زود باش وگرنه...

خدایار : وگرنه چی ؟

ملا اسماعیل : امید وارم به اونجاش نرسیم ، زود باش

(همگی به تکاپو می افتند و نور می رود )

« صحنه چهارم »

(بر روی صحنه 3 نفر روبروی زن نشسته . مشغول خواندن وردی هستند )

مادر خدایار : ننه غصه نخور خدا بزرگه خوب می شه

خدایار : نگاه کن ننه ، این اون زن شاد بود و سرزنده ؟ نه ننه اگه خوب شدنی بود تا حالا خوب می شد ، نگاش کن تمام بدنشو داغ گذاشتن اما تکونم نخورد ، 2 روزه هیچی نخورده حتی آب دیگه نمی دونم چه خاکی بریزم به سرم .

(پیر مردی با تابه نون پزی در دست وارد می شود )

پیر مرد : بیا زن ملا گفت اینو داغ کن بنداز تو چاه

زن : باشه بزارش حالا

پیر مرد : ملا اسماعیل گفت تا جگر درکن دلو نزده به آب اینکارو کنین تا بترسه و دلو بیاره پس.

خدایار : جگر درکن ، جگردرکن شمائید که هر لحظه با کاراتون دلمو ریش ریش کردین ، یکیتون بیاد بکشینش راحت بشین دیگه...

زن : ننه دلم نمیاد این حرفو بزنم ولی میگن اگه درازکش بخوابونیش تو قبر از وحشت به خودش می آد

خدایار : دیدی گفتم شما میخواین بکشینش ، چرا نبردمش شهر برا دوا درمون...

زن : دکتر چی میدونه جگر در کن چیه ننه؟

خدایار : همین شماها میدونین بسه همش خرافات ، همش خیالات

زن : خیالات کجا بوده یعنی قدیما دروغ میگن بچه ؟

خدایار : چیه ننه تا حالا چند تا جیگر درکن دیدی ...ها ؟ با چند تاش صحبت کردی... ها تا حالا چند تا دل بردن ، چند تا پس آوردن بگو دیگه چرا ساکتی ؟

زن : چرا تهمت می زنی ، بیا زنت رو بردار ببر شهر تا چیزیش نشده

پیر مرد : کجا ببرش با این حالش؟؟؟

زن : شنیدی که چی گفت می خوای بمیره بندازه گردنمون ( در این هنگام صدای جیغی بلند می شود ، کمک ، کمک، خدایار خدایار زنت )

( خدایار سراسیمه به طرف زن می رود )

خدایار : ها چی شد ، چی شد ؟؟؟

مادر : طوریش نشده ناراحت نشو فقط خواب رفته ....

خدایار : ( آهی میکشه ) خدا کنه وقتی بیدار شد باهام حرف بزنه سلامم کنه ، منم فقط نگاش کنم مثل شب عروسی ... از درون خوشحال و از بیرون بهت زده ، یادش بخیر ...

(نور صحنه می رودونور موضعی گوشه صحنه می افتدوعده ای باساز ونغاره وارد شده ومراسم حنابندون را اجرا می کنند) 

                                               «پایان»

نمایشنامه آرزو خانم

« صحنه اول »

(حصاری از طناب مربع شکل.گهواره ای در عقب صحنه ، صدای لالایی مادرانه...نور خفیفی فضا را تاریک و روشن کرده)

زن : آخ این دندونم هم مثل  گندم زارهای این آبادی آفت زده نمی دونم این بابات چرا این قدر دیر کرده. خوب شد نرفت دنبال دایه رفته مرحم دندون پیدا کنه...

زن : (دوباره درد دندون یادش میاد) اخ

(صدایی از بیرون میاد زن سراسیمه بلند میشود) یا بسم الله خدایار توی

(زن فانوسی را برمیدارد و به سمت صدا می رود...صدایی از دور دست به گوش می رسد)

(زن به سوی گهواره می رود سنجاقی را از لباسش باز می کند وردی می خواند و بر روی آن فوت می کند  و سنجاق را در گهواره میگذارد و می گوید خدایا  سپردمش به تو و از صحنه خارج می شود . سایه غریبی بر روی گهواره می افتد)

« صحنه دوم » گندم زار

زن : خدایار خدایار تویی؟؟

(صدایی از دور به گوش می رسد زن فانوس رابالا برده)... کی آنجاست ؟؟

زن: سلام ننه لیلا شما اینجا چی کار می کنید؟؟

ننه لیلا : سلام دارم از سر زمین میام نوبت آب دارم...

زن : خدایار رو ندیدی؟؟؟

ننه لیلا : نه مگه کجا رفته؟؟

زن : دندونم درد میکرد رفته مرحم دندون پیدا کنه

ننه لیلا : نگران نباش هر جا باشه پیداش میشه

زن : باید برم دنبالش خیلی دیر کرده

ننه لیلا : صبر کن منم باهات میام

زن : آخ دندونم

ننه لیلا : آخ ، آخ امان از دندون درد میدونم چی میکشی

زن : مگه تو هم دندونت درد میکنه ؟؟؟

ننه لیلا : آره به خاطر همین همیشه مرحم دندون همراهمه

زن : الان همراهته

ننه لیلا : داخل کلبه کنار گندم زار گذاشتم...بذار برم برات بیارم

زن : آخه باید برم دنبال خدایار

ننه لیلا : با این دندن دردت که نمی تونی ، دور نیست سر راهه

زن : آخه ...

ننه لیلا : آخه نداره بیا بریم ( زن دو دل می شود که برود یا نه )

زن : نه ننه لیلا بچه تنهاست تو کلبه

ننه لیلا : مگه حصارش نکردی ؟؟؟

زن : حصار که جای شیر رو نمیگیره اگه گرسنش شد چی کار  کنم؟؟!!

ننه لیلا : تو فکر خودت باش تنها آمدی اینجا اگه آل ببینی چی کار می کنی ؟؟

(صدای ناله ای در گندم زار می پیچد زن می ترسد و به طرف ننه لیلا می رود)

زن : ننه لیلا صبر کن منم بیام...

(و به دنبال ننه لیلا از صحنه خارج می شود)

(نور آرام آرام می رود و صدای جیغ و ناله آرام آرام بالا می رود )

« صحنه سوم »

(صحنه تاریک است و صدای همهمه به گوش میرسد )

مرده ... نه بابا زنده است...

جن زده شده...

میگن کنارکلبه متروکه کنار گندم زار پیداش کردن...

 تنهایی آنجا چی کار میکرده؟؟؟

خدا میدونه بیچاره شوهرش ( صحنه روشن می شود..زن درون رختخواب خوابیده و چند نفر اطرفش هستن...مرد با یک چوب به جان زن می افتد)

مرد : بزارین این بی آبرو رو بکشم . بی آبروم کرده ، آن وقت شب کنار کلبه چی می خواسته ، چرا بچه رو تنها گذاشته ؟؟؟حتما با آن پسر عموی نامردش قرار مداری داشته...

برادر مرد : از خدابترس من خودم چند روز پیش آن بنده خدا رو به شهر رسوندم...آنجا کار پیدا کرده و ماندگار شده

مادر زن : الهی دستت بشکنه خدایار ببین چه به روز بچه ام آوردی آه مظلوم دامنت رو میگیره

(صدای ناله زن و گریه بچه در فضا می پیچد..مادر به سوی گهواره رفته و بچه را به وی گل بانو می آورد)

مادر : گل بانو دخترم بیا بچه رو شیر بده

گل بانو : خنده ای بلند سر مید هد و میگوید بچه من مرده این بچه من نیست !!!

مادر : یا بسم الله دختر تو چت شده مگه یادت رفته چقدر نذر و نیاز کردی چقدر پیر کنار رفتی و دخیل بستی که خدا بهتون یه بچه سالم بده؟؟؟

زن همسایه : این چاره اش یه داغه یه انبر داغ کنین بزارین پشتش حتما خوب میشه

خواهر مرد : من میگم این هیچیش نیست همش ادا اصوله برین بندازینش کنار کلبه خرابه معشوقشو ببینه خوب میشه !!!

مادر زن : دختر من مثل آب پاکه خدایا دخترمو از خودت میخوام

زن همسایه : چرا قضاوت میکنی قضاوت کار خداست نه کار ما آدما ، کدومتون اونجابودین حرف آخر رو یکی دیگه میزنه

شوهر زن : کی؟؟

زن همسایه : ملا قاسم

مادر زن : اوناهاش چه حلال زاده است آمد...

زن همسایه: ملا چرا دیر کردی؟؟؟

ملا : رفته بودم خونه مش مراد رو حصار کنم

مادر زن : ملا دستم به دامنت دخترم داره از دست میره

ملا : چه خبرتونه چرا دور مریض جمع شدین ؟؟ ( چیزی در گوش خدایار زمزمه می کند)

خدایار : زود باشین اینجا رو خلوت کنین برین بیرون ببینم چه خاکی برسرم شده

(ملا دور زن شروع به خط کشیدن می کند و چیزی را زیر لب زمزمه می کند...جیغ های  پی در پی می زند)

مرد : ملا قاسم تو رو خدا به دادم برس آبروم داره میره

ملا : این زن تازه زایمان کرده چرا تنهاش گذاشتی؟؟

مرد : خبر مرگم رفته بوده دنبال دارو

ملا : حیف این دختر

مرد : ملا مگه چی شده داری منو می ترسونی؟؟؟

ملا : آل

مرد : آل؟

ملا : آل دلشو کنده

مرد : یا بسم الله ، ملا دستم  به دامنت به دادم برس زنم ، بچم ، زندگیم داره از دست میره

ملا : باید دلشو پس بگیری

مرد : چطوری؟؟؟

ملا : میگن آل به آنجایی که دل زنو کنده بر میگرده تا مطمئن بشه زن مرده تو باید وقتی ماه کامل شد به اونجا بری

مرد : خوب چه طوری گیرش بندازم؟؟؟

ملا : آل از بوی پیاز خیلی خوشش میاد پیازها رو ببر به اونجایی که گل بانو رو پیدا کردی یادت باشه دست خالی نری چند تا چاقو هم همراه خودت ببر یکی برای کشتن آل و دیگری برای در آوردن دل عجله کن وگرنه دیر میشه و گل بانو از دست میره

(با صدای جیغ نور میره و صحنه تاریک می شود) 

« صحنه چهارم »

(بر روی صحنه تعدادی پیاز ریخته شده و چند تا پیاز به وسیله نخ از صحنه آویزان است و صحنه با نور اندکی روشن شده است)

(زنی بلند قد با موهای قرمز و لباس بلند مشکی همراه با موسیقی رعب آور وارد صحنه می شود چرخی میزند و به طرق پیازهایی که از سقف آویزان شده است می رود مرد از سمت دیگر صحنه وارد می شود نور میرود  و صدای جیغ بلندی به گوش میرسد )

(صحنه روشن می شود و تعدای اطراف او هستند )

گل بانو : خدارو شکر چشماشو باز کرد ... 

ادامه دارد.....

امیدوارم از داستانهای دوستان خوشتون اومده باشه... 

در کارگاه نمایش نامه نویسی از بین این سه داستانی که در پستهای پایین مشاهده کردین داستان خانم صادقی انتخاب شد تابچه ها روی داستان خانم صادقی کار کنن ونمایشنامه این داستان رو بنویسن... 

لطفا هر نظری درباره ی داستان ها دارین توی این پست بگین...  

 

با مشورت دوستان قرار شد که این وبلاگ هر سه شنبه آپدیت بشه...ماهم هر سه شنبه منتظر نظرات وانتقادات وپیشنهادهای شما هستیم...امیدوارم کمک های شما در بهتر شدن دوستان نمایشنامه نویسمون کمک کنه... 

 

یه تشکر ویژه هم از«آقای حسین کریمی»رئیس انجمن نمایش بندرعباس داریم که باکمکهاوپشتیبانی هاشون مارو توی این امر یاری میکنند...  

 

همچنین از دوستان عزیزمون آقای راهبر ومحسن جعفری هم کمال تشکر رو داریم... 

پستهای بعدی نمایشنامه دوستان گذاشته میشه که دوستان  با اضافه کردن وکم کردن تغییراتی توی داستان خانم صادقی انجام دادن وهر کس به شکلی نمایشنامه اش رو پیش برده...

۳ـ داستان آقا ادریس

یه روز وروزگاری توی یکی از روزهای خدا پسر خان هوس شکار کرد ودستور داد اسبش رو زین کنندوتفنگش رو تمیز...وبعد حرکت کرد رفت و رفت ورفت رسیدبالای یک چشمه تو دل کوه اون چشمه تنها آب اون منطقه بود وپر از کبک وتیو...جون می داد برای شکار. 

وقتی رسیداونجا دیدیه پیرمردی کنار چشمه نشسته ویه کتاب بزرگ دستشه وزل زده به پسر خان...خان زاده ی قصه ی ما مغرور بود واز خود راضی ومنتظر سلام پیرمردولی وقتی جوابی نشنیدشاکی شدو با صدای بلندی گفت:آهای تو که سلام بلد نیستی...اسمت چیه؟چکاره ای؟از کجا اومدی؟؟زود جوابمو بده که من منصور خان پسرناصر خانم...اما جوابی نشنید ودوباره سوال کرد...پیرمرد که هنوز چشم از منصور خان برنداشته بود خیلی شمرده اما بلند گفت:آهای جوون مطمئنی که میخوای اسم منو بدونی؟آخه هر کس که اسم منو شنیده از ترس جابه جا مرده. 

منصور خان با شنیدن این حرف سریع تفنگش رو به طرف پیرمرد نشونه گرفت وگفت:حالا می بینیم که کی میترسه...حالا جوابمو میدی یا همین جا خلاصت کنم؟؟پیرمرد لبخندی زد وگفت:کوچیک شما اذرائیل...با شنیدن این جمله جوون هول شدوبه طرفش شلیک کرد ودر کمال ناباوری دیدکه پیرمرد طوریش نشدوداره به طرفش میاد...خان زاده خشکش زده بود شروع کرد به من من کردن والتماس که هرچی می خوای بهت میدم اما جون منو نگیر... 

اذرائیل گفت:نترس من وقتی جون تورو می گیرم که توی لباس دومادی هستی ومیخوای زندگی مشترکت رو شروع کنی وبعدش غیب شد ورفت. 

منصور خان با حالتی ازترس و آشفتگی برگشت خونه اما با هیچکسی حرفی نزد. 

روزها همینجور گذشت وخان زاده توی لاک خودش بود ودرباره مرگ فکر می کردوقتی دید نمی تونه کاری انجام بده واز زندگیش لذت ببره...پیش خودش فکر کرد که بهتره خودش هم به این قضیه کمک کنه وتصمیم گرفت با دختر چوپون ازدواج کنه وبه هر سختی بود پدرش رو راضی کرد ویه جای دور توی یه بیابون خونه درست کرد تا اونجاعروسی کنه ...شب عروسی رسید وعاقداومد که خطبه عقد رو بخونه وبره...از اونجائی که خان زاده ی ما منتظر مرگ بودلباس دامادی رو به تن نکرده بود...اون شب بارون شدیدی می اومدیه رهگذر که داشت از اونجا می گذشت زیر بارون خیس شده بودوداشت می لرزیدودنبال یه راه نجات می گشت چشمش افتاد به روشنائی که از خونه خان زاده بود...شتابان به طرف خونه رفت ودید در بازه ورفت داخل وچشمش به لباس دامادی افتاد ولباس های خودش رو که خیس شده بوددر آورد ولباسای خشک رو پوشید وگرم شد.دستش رو به طرف آسمون بلند کرد وگفت:خدایا عمر صاحب این لباس رو اگه یه ساعته به سالیان سال تبدیل کن... 

شب داشت می گذشت وبعد از خوندن خطبه عقد جوون دید که هیچ اتفاقی نیفتاد تا صبح صبر کرد اما خبری نشد... 

۲ـ داستان آرزو خانم

یکی بود یکی نبود...توی یه آبادی یه پیرزن با دخترو پسرش زندگی می کرد. 

یه روز پیرزن به دخترش وصیت میکنه که النگوهاش اندازه دست هر دختری شداون رو برای برادرش خواستگاری کنه...بعد از چند روز پیرزن از دنیا میره.یه روز دختر که مشغول تمیز کردن خانه بودچشمش به النگوهای مادرش افتاد ووصیت مادر به یادش آمدوماجرا رابرای برادرش تعریف می کند. 

دختر از روی شیطنت دخترانه النگوهای مادر را دردست می کندورو به برادرش می کند ومی گوید:کیوان ببین چقدر قشنگه. 

کیوان ماتش برده بود.با صدای سارا خواهرش به خودش آمد.رو به خواهرش کرد وگفت:باید هر چه زودتر سوروسات عروسی راه بندازیم. 

دختر گفت:باکی میخوای عروسی کنی؟  

کیوان گفت:خب طبق وصیت مادرباهرکسی که النگوها اندازه دستش بود.سارا هرچه گفت نتوانست برادر بی عقلش را قانع کند. 

روز عروسی فرا رسیددختر به بهانه کاری از خانه خارج شد...رفت امامزاده تا از خداکمک بخواد.فرشته ها به امر خدا دختر رو به شهری میگه بردن.وقتی دختر چشم باز کرد دید توی یه دشت پراز گله...رفت ورفت تا رسید به یه چوپان...ماجرایش را برای چوپان تعریف کرد.ویک انگشتر اشرفی از دستش در آورد وداد به چوپان..چوپانم یک پوستین سگ به دختر داد تادختر تنش کنه. 

یه روز پسر شاه به همراه پسر وزیروپسر باغبان برای تفریح به بیرون از شهر رفتن...اونجا چشمشون خورد به یه سگ...پسر وزیرخواست سگ رو ببره به خونشون اما پسر باغبون گفت این سگ به درد شما نمی خوره بدین به من تا ببرمش به باغ تا روباه محصولمون رو خراب نکنه. 

پسر باغبون سگ رو برد به مادرو پدرش گفت این آوردم تا مواظب باغمون باشه. 

هرروز صبح که باغبون با پسرش میرفتن بیرون پیرزن هم مشغول کارای خونه می شد.یه روز که پیرزن برای شستن لباسا رفته بود سر چشمه دختر از پوستین خارج شدوگندم هارو آسیاب کرد وغذا درست کرد.وقتی پیرزن به خونه برگشت دید همه کارها انجام شده...چندروز به همین منوال گذشت.یه روز پیرزن به بهانه کاری از خانه خارج شدودر گوشه ای پنهان شد.بعد از چند دقیقه دید یه دختر زیبا از پوستین خارج شد وکارهای خانه رو انجام داد ودوباره به داخل پوست برگشت. 

پیرزن به خانه برگشت وشروع کرد با سگ حرف زدن وبه دختر گفت از پوست بیا بیرون....دختر چاره ای نداشت از پوست خارج شد وماجراهایی که برایش اتفاق افتاده بود را برای پیرزن تعریف کرد.پیرزن هم قول داد تا دختر را پیش خودش نگه دارد...  

یک روز که پسر پادشاه برای شکار به اطراف چشمه رفته بوددید آب به همرا خود انگشتری را آورد.از روی کنجکاوی رفت بالای چشمه که ناگهان چیز باور نکردنی دید...! 

دید دختری بعد از آب تنی به داخل پوست سگ رفته وبه طرف خانه باغبان می رود. 

پسرپادشاه به خانه رفت وبه پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند...پدر خوشحال شد وتمام دختران زیبای شهر راجمع کرد...اما پسر هیچکس را انتخاب نکرد وگفت من می خواهم با سگ باغبون ازدواج کنم...پدر تعجب کرد وزیر بار نمی رفت...چند ماه گذشت وپسر لاغر وضعیف شده بود...وزیر به پادشاه گفت:فربان سگ را برای شاهزاده بگیرید خودش پی به اشتباهش می برد. 

روز عروسی رسیدوبدون هیچ جشنی سگ را به پیش پسر بردن. 

پسر انگشتررا به سگ داد وگفت:از راز تو باخبرم زود از پوستینت خارج شو...ودختر بیرون آمد. 

روز بعد که مادربرای دیدن پسرش رفت با تعجب دید که بجای سگ یک دختر زیبا در خانه است رفت وقضیه را به شاه گفت و آنها برای پسرشان جشن مفصلی به راه انداختند... 

پسر وزیر با دیدن این ماجرا به پدرش گفت:من هم می خواهم با یک سگ ازدواج کنم.پدر شروع به نصیحت فرزندش کرد وگفت:پسر شاه می فهمید داره چیکار میکنه... 

بلاخره با اصرار پسر... سگی را به پیش او آوردن وروز بعد که مادر به خانه پسر رفت جنازه پسر را دید که به درون اتاق افتاده.