آل

کارگاه نمایش نامه نویسی

آل

کارگاه نمایش نامه نویسی

۱ـ داستان خانم صادقی

زن دراز کشیده بودوچشمان کبودی که توی صورت تکیده اش داشت چیزی را درون خانه دنبال می کردوبعد از مدتی با تمام وجودش نفس عمیقی می کشد؛چشمش لحظه ای یک جایی می ماندوبعد به سختی شروع به نفس کشیدن می کرد. 

چیکووننه بالای سرش نشسته بودند وملا یک ریز دعا می خواند.فوت می کرد توی صورتش ننه گریه می کرد التماس می کردومی خواست ملا دوباره بخواند وفوت کند...باران می بارید وصدای گُر گرفتن قطرات کشتزارهارابرداشته بود.گندم زار روبروی خانه موج برمیداشت وباد قامتشان را می شکست.رعدوبرق می زدوننه چشم دوخته بود به تاریک وروشن. 

زن چشم دوخته بود به سایه هایی که در تاریک وروشن به طرفش می امدند.زن ها با دامن پرچینشان که چین می ریخت وچارقدهای بلندی که توی باد معلق مانده بودبه طرف سیمینو می امدند. 

مادر به طرف نوزاد نگاه کردکه ساکت وبدون حرکت توی دستان نحیفش حجم گرفته بود.محکمتر فشارش می دهد دستش را می بردبه طرف پایه ی کپر که بنشیند دستش می لرزدپایه را نمی تواند بگیردمی افتد روی زمین بچه را فشار می دهدتوی سینه اش ونگاه می کندبه چشمان گربه ای که مادر ونوزاد را در نگاهش قاب گرفته بود. 

نگاه می کند به حصاری که ننه موی بز دور میخ های توی چهار دیوار ایجاد کرده بودونفس عمیقی می کشدصدای غژغژ گهواره را در می آوردوبعد شروع کرد: 

لالا.لالا گل پسته بابات رفته کمر بسته

لالا.لالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش 

لالا.لالا گل نعناع بابات رفته شدم تنها/ 

باد شدت می گیردفانوس به غپ غپ کردن می افتد...درو پنجره چوبی به هم کوفته می شود وصدای گریهنوزاد بلند می شود.بلند می شود وبه سمت در می رود که ببندد گربه با صدای جیغ وموهای سیخ از جلوی در می پرد. 

باعجله چراغ را برمی دارد وپیچش را می چرخاند.دیگر صدانمی دهد؛می گذارد زمین.بچه را برمیدارد وپستانش را می گذارد دهنش صدایی نامفهوم از درز درو پنجره شنیده می شود وبعد از آن از تمام دیوارها بلند می شود. 

گربه یکریز صدا می دهد؛سیمینو نفس نفس می زند وعرقش می چکدروی صورت بچه؛سینه را رها می کند وشروع می کند به گریه کردن.بچه را روی پاهایش می گذاردومی خواهد روسری دور سرش را که پولک دوزی شده باز کندکه ریسمان سیاه وسفید که به بچش بسته به آن گیر می کند.صدای بچه که بلند می شود؛انگشت می کند داخل ریسمان وپاره اش می کند.روسری را باز می کند.صدا بیشتر وبلندتر می شودوباد شدیدترش می کندورعدوبرق درزهای اتاق راروشن می کند.روسری روبرویش تکان می دهد ونگاهش می دوزدبه سوزن روی روسری.صدای گربه نازکتر وبلندتر می شودوکسی که خودش را می کوبد به در.روسری می افتد روی زمین وبچه را محکمتر فشار می دهدبه سینه اش چراغ خاموش می شود؛«بسم الله ....کیه؟اونجا کیه؟»در را بازمی کندوبیرون می رود.  

ازاتاق که بیرون می رود بالا سر ملا می ایستدکه دوزانوکنار اجاق نشسته.ملا خمیر را از زیر زغالها در می آوردودل را ازتوی خمیربیرون می آورد.می رود توی اتاق؛سیمینو نشسته وزیر لب چیزی می گویدونگاه می کند به پیراهنش که شیر از آن می چکد. 

ملا طوری که سیمینو متوجه نشود محکم دل رامی کوبد به پشت او...زن جیغ بلندی می کشد ومی لرزد ملا دل را می گذارد توی بشقاب وبه ننه می گوید:«بده بخوره» 

-بخور....زن جیغ می کشد وتوی جیغ هایش به گریه می افتدولرزه...به پا سینی را هل می دهد. 

ننه رو به ملا می کند:یه کاری کن...دیدی که دل چند روز قبلت هم کاری نکرده...بچم داره آب میشه... 

-حوصله کن می بینی که تابه رو گذاشتم رو آتیش... 

-با این یکی دیگه خوب میشه؟؟ 

-ایشالله...ایشالله که دلش به آب نزده باشه. 

ملا تابه نان پزی رابا دستمال برمی داردومی اندازد توی چاه؛سرش را نزدیک چاه می گیرد:«صدای جزش شنیدی؟؟» 

سرش را تکان می دهد وباصدای گرفته ای:خوب میشه؟؟  

-ایشالله ...اگه دل به آب نزده باشه با صدای جز برش می گردونه. 

می خواهد برگردد به اتاق...اما سایه هایی که روی سرش افتاده سنگینش می کند.چشمانش را ریز می کندباز چهره ها راتار می بیند.سه زن می نشینند ویکی شان دست می گذارد روی پایش:بلند شو...منم ننه شکرو ودو تا دخترم.زن قوت می گیرد ودستش را ستون می کندروی زمین...می خیزد وتکیه می دهد به پایه ی کپروبا صدایی گرفته وآهسته:پس ننه کو؟مگه نزدیک غروب نیومدی پی اش...؟میگفتی گاوش رفته تو زمین صفدر...اونم زده گاورُ شل کرده... 

خیره می شود به بچه آهسته سرش را تکان می دهد:ها ها... 

-همه ی گاوا رو زندونی کرده یا گاو ننه رو؟؟  

هر سه شان سرشان را کج می کنندوچشمشان را درشت.لبخند می زنند وزل می زنند به دهن سیمینو 

-خودش که نذاشت چیکو باهاش بره...وقتی که رفت چیکو رو فرستادم پی اش...از چیزی خبر ندارین. 

وبعد به سرفه می افتد... 

زن بچه رابغل...شکرو چارقد را می گیردبالا ونگاه می کند به بچه بی حرکت. 

دختر سمت راستی بلند می خندد واز توی گلو می گوید:بچه 

سمت چپی:دلش 

شکرو:مراد 

صداها قاطی ونامفهوم وهی تکرار وبلندتر می شوند... 

چیکو نه صدارا ونه چهر ها را میتواند تشخیص بدهد. 

شکرو گوشه ی چارقدرابالا می گیرد...باز می کند وچیزی را برمیدارد. 

-چشاتو باز کن...بذار اینو بذارم توی دهنت تا بهتر بشی... 

واین را واضح وبا صدایی کلفت تکرار می کند.سیمینو که جلوی چشمش فقط تصویر یک دل مشکل گرفته بود دهانش را باز کرد. 

شکرو دستش را توی دهانش کردوبعدهر سه شان پیچیدن توی هم وتوی گندم زار.زن به سختی دنیارا روی خودش بالا وپایین می برد...

دهانش باز وچشمانش خیره وقفسه سینه اش بی حرکت.ننه نگاهش را از تاریک وروشن بیرون گرفت وبه صورت دختر دوخت.

باتشکر از آقای امین سالاری...

با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز...  

کارگاه نمایش نامه نویسی با حضور « آقای امین سالاری » در حاجی آبادبرگزار شد... 

از ایشون خیلی ممنونم که با حضورشون بازتئاترونمایشنامه نویسی رو توی شهرمون زنده کردن...امیدواریم که باهمکاری ایشون وهمت همه ی دوستان عزیز حاجی آبادی باز حاجی آبادخودش رو مثل گذشته نشون بده...